الان که دارم فکر می کنم همیشه تو وجودم جدال بوده.بین تصمیم برای انجام کارایی که باید انجام بدم و کارایی که دوست دارم انجامشون بدم.یادمه یه بار بچه که بودم با بابام رفتیم مغازه ی اسباب بازی فروشی تا یه اسباب بازی بگیرم.دو دل بودم که لوازم پزشکی رو انتخاب کنم یا اون ارگ کوچیکه روآخرشم اون لوازم پزشکیه رو انتخاب کردم! الانم همونجوره. هیچی عوض نشده تو وجودم. من ، در حالیکه هم پزشکی و هم موسیقی رو دوست دارم تایمم رو به درسم اختصاص میدم. در واقع دلم میخواد که یه تایمی هم واسه یاد گرفتن سه تار بذارم ولی به برنامه های روزانه ام یه نگاهی میندازمو و سرم رو میندازم پایین و از عمیق ترین نقطه ی قلبم آه می کشم شاید یه روزی رفتم دنبالشکسی چه میدونه. روزگار ثابت و بکنواخت نبودنش رو بارها بهم ثابت کرده
جدیدا همراه با یکی از رزیدنت های دانشگاه داریم روی یه پروژه ای کار می کنیم که لازمه تعداد دانشجوهای شهر تهران رو بدونیم. الان داشتم تعداد رو رشته به رشته و دانشگاه به دانشگاه نگاه می کردم. اصلا متوجه نمیشم چرا باید یه سری رشته های خیلی سخت و تاپ مثل مهندسی برق که آینده ی شغلی چندان تضمین شده ای هم نداره این همه ورودی بگیره آخه؟ حتی پزشکی . چرا باید این حجم از ورودی های پزشکی رو داشته باشیم؟ سالی 5000 تا پزشک داره وارد مملکت میشه! میترسم آخرش یه روز بیکار شم :|
درباره این سایت